شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

های هوی بیهوده

شنیدم که میگفتی سالهاست که مرا ندیده ای اما بدان من از تو چشم بر نداشته ام.تو در این حکایت مرا شتابزده میبینی! تامل کن و باحوصله تماشایم کن. راستی او را چه میشود که اینگونه بیتاب است؟ بلندتر بگو نمیشنوم، حرکت در من است و تو در تمام منظره هایم با وقار نشسته ای. تو در من بزرگ و بزرگتر شده ای، جدا شدن از تو یعنی پایان من، اما من در تو مانده ام و به بالای صدایت رسیده ام. بالاترین نقطه ای که دست یافتنی بود. گفتنی است این جمله: با کوچه ها اما حرف دیگریست. در کوچه های من. در کوچه های تو اما بازی دیگریست. بر دست نوشته هایمان غبار نشسته است. وای بدان روزی که در چشم ما غبارنشسته باشد. نگاه ما باید تماشایی باشد.......هـــــــــــــای.......کوچه ها راببین، ضیافتها را دل دل میکنند.

گفتی و گفتم تا بدانند

گفتی نباید میرفتی.
گفتم  نرفتم ماندم.
گفتی دیروز به تو نرسیدم که امروز رفته باشم.
                      من از آغاز از نخستین دیدار در کنار تو مانده ام.
                      هوایم را از صدایت پر کردی و یک روز بی خبر صدا را بریدی و رفتی.
گفتم دور یا نزدیک چه فرقی میکند اگر صدا را میشنوی؟
گفتی نزدیکتر باید می آمدی.
گفتم فاصله در نگاه ماست. 
                      اگر مرا نزدیکتر میخواهی با من حرکت کن. نایست با من بیا.
گفتی کجا؟
گفتم به نزدیکترین جای این کره ،به امن ترین جای این صدا که ما را به جانب یکدیگر پرتاب میکند.
                       صدایی مشترک که دریا شدن را به ما می آموزد.
گفتی میدانم بازگشت صدای خود را از من میخواهی،من شاید انعکاس صدای تو نبودم؟
گفتم بودی هستی خواهی بود.. من از تو گلایه ندارم
گفتی من سایه توام. سایه نه، گلایه
گفتم باش در من باش نه بیرون از من.
گفتی هستم،هست هست اما تو نباید میرفتی.

من نه. تو باید

من از تو میروم تا در سفر بودن با تو باشم. من از تو سر نمیروم.
من در تو میروم تاسبزترین بهارمنظره هایت................ تا ماه.
گفتی باش
گفتم هستم
گفتی میفهمم
گفتم  من هم
گفتی بغض شک راه گلو را بسته لحظه تصمیم است به تو ای خوب نجیب نمیتوان شک کرد گفتم  به دزدان شک کن. من و تو تشنگی باغچه را میبینیم و چه بیرحمانه مشک پرآب را که برای عطش باغچه باقی مانده است نیمه شب میدزدیم و به یک رهگذر که مشکش پر از آب است میفروشیم ارزان.به ترانه دزدان بگو باورشان ندارم. گفتی ترانه دزدان را باور ندارم اما تو نباید میرفتی.

نخستین دیدار

تو را مرور میکنم تا خاموشی من فراموشی بزرگ نباشد. پیش رو تصویر کهنه و رنگ پریده ای از پسرکی با سر تراشیده، لاغر با چشمانی درشت و غمگین و در کنارش دخترکی به زیبایی شاپرکها، شکننده با چشمانی درشت و غمگین که با آبی دریای شمال یکی شده اند. ظهر داغ تابستان من و تو و خانه ای از ماسه و آنهمه تنهایی، این نخستین دیدار بود.

باور ندارم

برای اینکه بگویی هستی نباید میرفتی. چگونه بگویم که جا به جایی من حرکت من است نه هجرت و جدا شدن. من حرکت میکنم که از تو بنویسم. که تو را از تمام زاویه های منظره هایت دیده باشم.