شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

دیگر نمیتوانم

نمیدانم چرا اینگونه شده ام؟                      
مگر من از زندگی چه میخواهم؟
مگر این دنیا تا کجا ادامه دارد؟ 
آری این سرنوشت من است
من که خود میدانم دردم چیست 
آری میدانم این همه بدبختی از کجاست... 
ولی افسوس،
افسوس که نمیتوانم این سراسیمه غمگین را به سکوتی پر از نوای شادی تبدیل کنم
آتشی که در نیستان دلم افتاده
مرا میسوزاند  

دلم میخواهد بروم  

به کجا؟ 
نمیدانم
میخواستم به روستایی دور بروم که دست او به من نرسد 
ولی
دریغا روستاییان هم مرا نمیخواهند
بلبلان از من فرار میکنند
قاصدک هم دیگر نگاهم نمیکند 
دیگر حتی رودخانه هم وفای گذشته را ندارد
بادها با بوی مرگ میوزند
آسمان هم با من سر ناسازگاری دارد