شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

جسورانه ترین تهدید

آری این روزها تردید، مرا چه جسورانه تهدید میکند.
تهدید به ویرانی، به ناکامی، به . . .
و این خسته وجودم همچنان به ندای محزون قلبش گوش میدهد.
او مرا میخواند به سوی صداقت،
به سوی حقیقتی تلخ و به سوی سرنوشت نامعلومی که خود را بدان سپرده.
این روزها خستگی مرموزی در وجودم احساس میکنم.
به گمانم این غم تهدید ناجوانمردانه تردید است که اینگونه بر شانه هایم سنگینی میکند.
میخواهم قصه گوی داستان زندگیم را پیدا کنم.
شاید رشته این همه ویرانی و سردرگمی در دست او باشد.
شاید او بتواند تردید را تهدید کند که دست از زندگی من بردارد، شاید . . .

ای یار

ای یار امشب دریچه ای از نگاه دریاییت به سوی من بگشا.
به آنجا که شوره زار کویر رویایی چشمانت نمایان میشود.
آری ، به آنجا که . . .
من نهال امیدی که تو در قلب من کاشته ای را در مزرعه ای
از زیبایی هایت باور میکنم.
شنیدم که با طعنه میگفتی:
ای فارغ از همه دنیا تنهاییت کجاست؟
ای عشق،
عشق بی ریا ، آن یال و کوپال وبی پرواییت کجاست؟
پس بشنو از دل من که بگویم از حال زار این روزهایم.
ای دنیای من، سر نوشت برایم اینگونه خواسته که نفرین بر او باد.
دیگر تنهاییم شکوهی ندارد.
من در دو راهی دنیا مبهوت مانده ام.
و دیگر از آن تلاطم دریای قلبم که میشناختی خبری نیست.
این روزها فکر تو رهایم نمیکند.
همواره در فکر رهایی ام.
نه رهایی از فکر تو که رهایی از قید و بند های مسموم دنیا.
و تو خود میدانی که من بیگناهم.
من هم دلم گرفته.
به اطرافم که نگاه میکنم خودم را در اتاقک تنگ دنیا محصور میبینم.

سرنوشت

ای سرنوشت! دیگر تاب وتوان جنگیدن با تو را ندارم . دیگر حتی نمی توانم از تو فرار کنم .  

خسته ام،خسته تر از دیروز،بی خیال امروز،بی خیال فردا هر چه بادا باد !

مگر چه می شود؟با توام،گوش می کنی !؟

بگذار چند صباحی ما هم،چو مستان سرنوشت را به دست باد بسپاریم.

این خیالی باطل است که اینگونه می دود به سوی آتش ...

رویای سرنوشت رویایی!رویای کودکی وتنهایی!رویای مادرم!رویای سنگفرش های

کوچه کودکی ام مگر چه می شود؟؟بگذار به کودکی ام برگردم. همان لحظه های

ناب!همان لحظه های سراسر شادی!همان دوران بی خیالی!

چه خوش لحظه هایی کنار هم بازی های بی ریا و صادقم سپری شد !!!!!!

افسوس که به سرعت باد گذشتند،آن روزهای دست نیافتنی !!!

آه!در باورم نمی گنجد، که مانده ام در میان این همه دورویی وکینه ونفرت!!!!

در این دنیای فانی دگرگونه گشته ام. به سرزمین پهناور نا اشنایی رسیده ام!!!

حتی،نمی توانم همچو مستان،بی خیال، به این زندگی پوشالی ادامه دهم !

حتی نمی توانم،بی خیال، به فریب و فسون جهان فکر کنم !!

حتی.........

ولی می مانم، می مانم در انتظار ! در انتظار سرنوشت گنگم !!!

می شنوی ؟ می شنوی چه می گویم ؟

آری،با تو هستم ای سرنوشت!!!!