شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

به یاد او

 

هر روز و هنوز به پنجره کوچکی خیره میشوم که در پس آن یک دنیا حرف و خاطره  موج میزند

کلماتی سالخورده که هر از گاهی بر لبانم جاری میشود و  زخم کهنه ام را ملتهب میسازد

امید واژه ایست غریبه برای ذهن خسته و تن فرسوده ام

این روزها در جستجوی روزنه آفتاب ثانیه ها میگذرانم