شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

بد عهدی روزگار

چه هوای غریبی است،

می خواهم فریاد بزنم،شاید افتاب صدایم را بشنود!

حال ای افتاب سوزان کجایی که ببینی

چگونه موج سرما سرزمینت را به یغما برده!

دیگر از سرزمین افتاب خبری نیست

دیگر از گرمای سوزانش اثری نیست.

دیگر از روشنایی بی همتایش شرری نیست.

امروز فقط سپیدی برف ویخ است

 که حکم می راند بر این سرزمین!

می خواستم گریه کنم که شاید اشکهایم مرا

تسکین دهد اما افسوس اشکهایم یخ زده است ......

می خواستم با خون خود به سرما

درس عشق وگرما بچشانم ولی صد افسوس که

خون هم در رگهایم لخته شده ......

نمی دانم چه کنم یاد ان روزها ازارم می دهد،

تحمل این روزها هم همچنین،بی شک

یک راه بیشتر نمانده،این راه هم نابودم می کند،

این راهی که هیچ تمایلی ندارم حتی به ان فکر کنم !

راهی که باید تمام علایقم،تمام امیدم،تمام وجودم را

زیر پای حسرت مدفون کنم