شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

این حقیقت است

 

در کشاکش سرنوشت حقیقت قلبش را به خیالی باطل از من پنهان کرده بود

هر چه کرد حق با او بود ولی ...

حکایتش را از همان بدو حضور دوباره خوانده بودم

هر چند خیلی دیر بود اما ...

گاه و بیگاه دلتنگش میشوم و به سراغ احساسش میروم

احساسی مکتوب که در آن سهم من کمتر از یک نیمه راه بود

میخوانم و میخوانم ، هر دو نیمه را

دل خوش میکنم به نیمه خود

چشمانم را میبندم

غافل از آن که منطق در نبرد میان عقل و عشق به جانبداری عقل میشتابد

و نیمه دوم راه را  همواره مرور میکند

گفته بود فریادش راهی می جوید و دستانش ابدیت را ، عشق را ،  ثبات را 

این ادعا نیست

نه از آن جهت که مسیرش از نیمه راه برای من غریبه بود

 

...... امید بدان دارم که در ره عشق همیشه ماندگار باشد.....

 

جای او همیشه خالیست

 

ای آفتاب سرخ سر از خاک سرد بر آور و ببین چگونه  پریشان خاطرات کهنه بارانم 

 

       امروز دیگر باران برای من تکرار مکررات است

                                   

 کسی نیست اما اینجا خانه من است

 

       من میدانم و تو نیز بدان خانه بی مقدار نیست

 

میخواهم فریادی برآورم به بلندای طاق آسمان

 

      میخواهم ثانیه ها را بسوزانم

 

همان ثانیه هایی که گفته بودم و تو خوب میدانی

       

     همان ثانیه هایی که میروند و به تنهایی من ریشخند میزنند