شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

جسورانه ترین تهدید

آری این روزها تردید، مرا چه جسورانه تهدید میکند.
تهدید به ویرانی، به ناکامی، به . . .
و این خسته وجودم همچنان به ندای محزون قلبش گوش میدهد.
او مرا میخواند به سوی صداقت،
به سوی حقیقتی تلخ و به سوی سرنوشت نامعلومی که خود را بدان سپرده.
این روزها خستگی مرموزی در وجودم احساس میکنم.
به گمانم این غم تهدید ناجوانمردانه تردید است که اینگونه بر شانه هایم سنگینی میکند.
میخواهم قصه گوی داستان زندگیم را پیدا کنم.
شاید رشته این همه ویرانی و سردرگمی در دست او باشد.
شاید او بتواند تردید را تهدید کند که دست از زندگی من بردارد، شاید . . .