شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

سرنوشت

ای سرنوشت! دیگر تاب وتوان جنگیدن با تو را ندارم . دیگر حتی نمی توانم از تو فرار کنم .  

خسته ام،خسته تر از دیروز،بی خیال امروز،بی خیال فردا هر چه بادا باد !

مگر چه می شود؟با توام،گوش می کنی !؟

بگذار چند صباحی ما هم،چو مستان سرنوشت را به دست باد بسپاریم.

این خیالی باطل است که اینگونه می دود به سوی آتش ...

رویای سرنوشت رویایی!رویای کودکی وتنهایی!رویای مادرم!رویای سنگفرش های

کوچه کودکی ام مگر چه می شود؟؟بگذار به کودکی ام برگردم. همان لحظه های

ناب!همان لحظه های سراسر شادی!همان دوران بی خیالی!

چه خوش لحظه هایی کنار هم بازی های بی ریا و صادقم سپری شد !!!!!!

افسوس که به سرعت باد گذشتند،آن روزهای دست نیافتنی !!!

آه!در باورم نمی گنجد، که مانده ام در میان این همه دورویی وکینه ونفرت!!!!

در این دنیای فانی دگرگونه گشته ام. به سرزمین پهناور نا اشنایی رسیده ام!!!

حتی،نمی توانم همچو مستان،بی خیال، به این زندگی پوشالی ادامه دهم !

حتی نمی توانم،بی خیال، به فریب و فسون جهان فکر کنم !!

حتی.........

ولی می مانم، می مانم در انتظار ! در انتظار سرنوشت گنگم !!!

می شنوی ؟ می شنوی چه می گویم ؟

آری،با تو هستم ای سرنوشت!!!!