شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

گفتی و گفتم تا بدانند

گفتی نباید میرفتی.
گفتم  نرفتم ماندم.
گفتی دیروز به تو نرسیدم که امروز رفته باشم.
                      من از آغاز از نخستین دیدار در کنار تو مانده ام.
                      هوایم را از صدایت پر کردی و یک روز بی خبر صدا را بریدی و رفتی.
گفتم دور یا نزدیک چه فرقی میکند اگر صدا را میشنوی؟
گفتی نزدیکتر باید می آمدی.
گفتم فاصله در نگاه ماست. 
                      اگر مرا نزدیکتر میخواهی با من حرکت کن. نایست با من بیا.
گفتی کجا؟
گفتم به نزدیکترین جای این کره ،به امن ترین جای این صدا که ما را به جانب یکدیگر پرتاب میکند.
                       صدایی مشترک که دریا شدن را به ما می آموزد.
گفتی میدانم بازگشت صدای خود را از من میخواهی،من شاید انعکاس صدای تو نبودم؟
گفتم بودی هستی خواهی بود.. من از تو گلایه ندارم
گفتی من سایه توام. سایه نه، گلایه
گفتم باش در من باش نه بیرون از من.
گفتی هستم،هست هست اما تو نباید میرفتی.