شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

تو فکر میکنی که میشود ؟

سلام به تو که عاشقی ای برادر

سلام به تو که عاشقی ای خواهر

  

تصمیم من برای من است و تقدیر تو برای تو 

خیال تو برای من است و خیال من برای تو 

 

تو فکر میکنی که میشود همیشه در کنارم بماند و بتوانم قدم قدم فاصله هایمان را بسوزانم تا دیگر نگران رفتن بوی عطرش از فضای مشوش ذهنم نباشم میدانم که در لحظه گمان میبری به شیداییم ولی بدان که گریه هماره باغچه کهنه و سرد پشت دیوار دلم را سیراب میکند 

 

هان ای فلانی  

 بگو تا بدانم برای میزبانی خیالش که مرا ملامت نمیکنند؟ 

 بگو که میتوانم با خیالش باشم برای ابد 

 تو را به حرمت روح اجابت دعای باران قسم میدهم که خیالش را از من نگیر  

 

      بگو که میتوانم       بگو که میتوانم       بگو که میتوانم 

 

اگر تاب بیاورم میخواهم امشب با تو باشم 

 اگر امشب هم دستم از دستت جداست  

اگر طعم لبهایت را هیچگاه نچشیدم  

و اگر گرمی آغوشت را حتی برای لحظه ای حس نکردم  

 در عوض میخواهم امشب را ضیافتی سازم برای خیالت که در اوج خیالم پرواز کند و بر آسمان دلم سایه گسترد میخواهم با به آغوش کشیدنت حس حضور دوباره ات را زنده کنم و طعم لبانت را انچنان بچشم که هیچ گاه فراموش نکنم میخواهم امشب تو را برای خودم داشته باشم میخواهم این اشکها را که در همین لحظه بر گونه هایم جاریست با گوشه دامنت پاک کنی همان دامنی که من هرگز ندیدم همان همان همان همان 

ولی تو را به قداست چشمانت قسم میدهم که در میانه راه به رویم نیاوری که خیالی بیش نیستی  

بگذار در خیال خود با خیالت زندگی کنم  

نباشد روزی که بخواهی ازخیالم جدا شوی  

نباشد شبی که دیر بیایی به ضیافت چشمانم 

نباشد لحظه ای که فکر جدایی از خیالم شکوه عشقمان را به سخره بگیرد      

آری باید با خیالت هم آغوش شوم باید با نگاهت هم سو و با صدایت هم آوا شوم شاید مرهمی باشد بر دلم که این شبها به اندازه وسعت کهکشان تو را کم می آورد