شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

بیزاری

دیگر از دنیای خود و از این زندگی یکنواخت خسته شده ام
نمیدانم چرا فرشته سعادت از من روی بر تافته؟ و دست توانای تقدیر با من سر جنگ دارد؟ نمیدانم چرا هر چه مصیبت و غم در دنیاست به من حمله ور میشوند؟ میل به زندگی در این جهان از من صلب شده ، میخواهم بمیرم،میخواهم به خواب ابدی فرو روم که دیگر خورشید را نبینم خورشیدی که شاهد آنهمه بدبختیهای فراموش ناپذیرم بوده و بدون رحم به مصائب و فلاکتهای من تبسم کرده، دیگر از دیدن ماه متشنج میشوم ، ماهی که هر شب با نورافشانی خود به درختها آنها را چون خوره به جانم می انداخت . درختان برایم ارواحی غریبند،خوابی که من میخواهم دیگر بیداری نمیطلبد، میخواهم که روح خود را به محیط عدل و انصاف خداوندی تقدیم کنم، دیگر طاقت این همه نابرابری را ندارم.