شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

شب بارانی

تراوشات ذهن خسته من

سلام دوستان


آهنگ جدیدم به اسم خیابون و تقدیم میکنم به همه شما عزیزان

امیدوارم خوشتون بیاد

با تشکر ویژه از دوست خوبم آهنگساز و نوازنده هارمونیکا امیر اشکان اصغرزاده
همچنین نوازنده پیانو علی اصغر اسدی

ترانه این کار هم از خودم


لینک دانلود


تولد بی تو

سلام به همه دوستان

تولد بی تو

اسم اولین آهنگ منه که امیدوارم خوشتون بیاد

موزیک و تنظیم بسیار عالی از دوست خوبم امیر اشکان به همراه ترانه فوق العاده زیبایی از سرکار خانوم الهه عباسی

نوازندگی کلارینت پیانو و سازدهنی : امیر اشکان
و همچنین نوازنده بسیار خوب گیتار محمد عارف




دانلود آهنگ






انتظار

خوب میدانم که انتظار آنچه میدانی و میدانم دلیل انتخاب این کلمه بود.

 

انتظار من یعنی شوق رقصیدن با تو در میان هجمه ی ترس از نبودنت.

 

انتظار تو یعنی بی خوابی هر شب چشمانت در این دنیای خواب آلود مست.

 

انتظار من یعنی امید به تغییر معنای واژه ها که شاید روزی بتوانم تو را بی پروا  

 

در آغوش بگیرم.

 

اگر گاه گاهی به عقب بر میگردی و به رد پایمان نگاه میکنی از اینکه از من  

 

ردی نمیبینی متعجب مباش به خدا قسم جز بر جای پای تو قدم بر نمیدارم که  

 

مبادا در کوره راه انتظار تو را لحظه ای گم کنم.

 

کجای دنیاییم؟            نمیدانم             تو میدانی؟

 

تلاش میکنم انتظارم به پایان برسد ولی همچنان شقایق کنارجاده به من  

 

لبخند میزند نمیدانم چرا این راه پایان ندارد نمیدانم چرا هنوز در این پیچ آخر  

 

مانده ام و تو را پیش روی خود دارم.

بی تکلم

نمیدانم پاسخی دارد یا از این واژه نامه چشم پوشی کرده است ؟

واژه ها در به در قصه ای شدند که پر از ابهام و سکوت است

ولی خوب میدانم

پاسخی نیست

همان پاسخی که هرگز سر به ابتذال کلام نمیگذارد

همان سوالی که مدت هاست از یادشان رفته است

بی تکلم وانهادن به خویش برایشان بهتر است

 که اصرار به لبخندی کنی

 و زبان به گلایه بگشای و دل به  . . .

اگر چشمان او میگذاشت

لحظه ای چاره میکردم هق هق شانه هایم را در این شب کبود

دلم به اندازه سروهای قد کشیده باغستان دیروز تنگ اوست

دلم به تاریکی قبرهای بی ترحم قبرستان امروز غرق اوست

اگر از دیروز و امروز میگویم نه اینکه فردایم را فراموش کرده ام

فردای من بدون دیروزم معنایی ندارد و دیروز من . . .

بگذریم

بیا سادگی پیشه کنیم شاید تعارف ها دیگر تهوع آور است

 آخر شنیده ام سادگی تحفه ایست که ایزد به رندان مست عطا فرمود

تو فکر میکنی که میشود ؟

سلام به تو که عاشقی ای برادر

سلام به تو که عاشقی ای خواهر

  

تصمیم من برای من است و تقدیر تو برای تو 

خیال تو برای من است و خیال من برای تو 

 

تو فکر میکنی که میشود همیشه در کنارم بماند و بتوانم قدم قدم فاصله هایمان را بسوزانم تا دیگر نگران رفتن بوی عطرش از فضای مشوش ذهنم نباشم میدانم که در لحظه گمان میبری به شیداییم ولی بدان که گریه هماره باغچه کهنه و سرد پشت دیوار دلم را سیراب میکند 

 

هان ای فلانی  

 بگو تا بدانم برای میزبانی خیالش که مرا ملامت نمیکنند؟ 

 بگو که میتوانم با خیالش باشم برای ابد 

 تو را به حرمت روح اجابت دعای باران قسم میدهم که خیالش را از من نگیر  

 

      بگو که میتوانم       بگو که میتوانم       بگو که میتوانم 

 

اگر تاب بیاورم میخواهم امشب با تو باشم 

 اگر امشب هم دستم از دستت جداست  

اگر طعم لبهایت را هیچگاه نچشیدم  

و اگر گرمی آغوشت را حتی برای لحظه ای حس نکردم  

 در عوض میخواهم امشب را ضیافتی سازم برای خیالت که در اوج خیالم پرواز کند و بر آسمان دلم سایه گسترد میخواهم با به آغوش کشیدنت حس حضور دوباره ات را زنده کنم و طعم لبانت را انچنان بچشم که هیچ گاه فراموش نکنم میخواهم امشب تو را برای خودم داشته باشم میخواهم این اشکها را که در همین لحظه بر گونه هایم جاریست با گوشه دامنت پاک کنی همان دامنی که من هرگز ندیدم همان همان همان همان 

ولی تو را به قداست چشمانت قسم میدهم که در میانه راه به رویم نیاوری که خیالی بیش نیستی  

بگذار در خیال خود با خیالت زندگی کنم  

نباشد روزی که بخواهی ازخیالم جدا شوی  

نباشد شبی که دیر بیایی به ضیافت چشمانم 

نباشد لحظه ای که فکر جدایی از خیالم شکوه عشقمان را به سخره بگیرد      

آری باید با خیالت هم آغوش شوم باید با نگاهت هم سو و با صدایت هم آوا شوم شاید مرهمی باشد بر دلم که این شبها به اندازه وسعت کهکشان تو را کم می آورد  

به یاد او

 

هر روز و هنوز به پنجره کوچکی خیره میشوم که در پس آن یک دنیا حرف و خاطره  موج میزند

کلماتی سالخورده که هر از گاهی بر لبانم جاری میشود و  زخم کهنه ام را ملتهب میسازد

امید واژه ایست غریبه برای ذهن خسته و تن فرسوده ام

این روزها در جستجوی روزنه آفتاب ثانیه ها میگذرانم

تو نباید میرفتی

 

                پیش خود فکر کردم که من شاید انعکاس صدای تو نبودم

گفتی بودی هستی خواهی بود

گفتی من از تو گلایه ندارم

گفتی من سایه توام

                سایه٬ نه گلایه

گفتم باش ٬ در من باش نه بیرون از من

گفتی هستم

                بودم و هستم

                اما تو نباید میرفتی

 

***********************

گفتی سالهاست مرا ندیده ای

گفتم من از تو چشم بر نداشته ام

گفتی در این حرکت مرا شتابزده میبینی

گفتم تامل کن و با حوصله تماشایم کن

                حرکت درون من است و تو در تمام منظره هایم با وقار نشسته ای

                تو در من بزرگ و بزرگتر شده ای          

                جدا شدن از تو یعنی پایان من

                من در تو مانده ام و به بالای صدایت رسیده ام

گفتی با کوچه ها اما حرف دیگریست

                در کوچه های من

                در کوچه های تو اما بازی دیگریست

                بر دست نوشته هایمان غبار نشسته است

گفتم نگاه ما باید تماشایی باشد

                امتداد کوچه ها را ببین

                ضیافت ما را دل دل میکند

 

*************************

گفتی پس دوباره سبز خواهی شد ؟

گفتم در گلدان پشت پنجره ات سبز خواهم شد

         در ترانه های ننوشته ات و شاید در تمام فصلهای ماندگارت سبز خواهم شد

         سبز سبز – سبز دفتر های بزرگ نقاشی – سبز مداد شمعی – سبز گرگم به هوا

         سبز دفتر خاطرات – سبز نامه های پنهانی و گر گرفتنهای بی وقفه

         سبز سبز – دوباره سبز خواهیم شد

 

*************************

 

گفتی اما تو نباید میرفتی ٬

گفتم من از تو میروم تا در سفر با تو بودن با تو باشم

               من از تو سر نمیروم  ٬ من در تو میروم تا در سبز ترین بهار منظره ها ٬ تا ماه

گفتی باش گفتم هستم ٬ گفتی میفهمم گفتم من هم

گفتی بغض شک راه گلو را بسته ٬ لحظه تصمیم است

               به تو ای خوب نجیب نمیتوان شک کرد

گفتم به ترانه دزدان شک کن

               چه کسی در من و تو تشنگی باغچه را میبیند

               او نمیبیند

               بیرحمانه مشک پر آبی را که برای عطش باغچه باقی مانده است

               نیمه شب میدزدد  و به یک رهگذر که غمغمه هایش پر آب است میفروشد ارزان

               به ترانه دزد بگو تو را باور ندارم

گفتی ترانه دزدان را باور نداری  ...  اما  ... تو نباید میرفتی

 

 

این حقیقت است

 

در کشاکش سرنوشت حقیقت قلبش را به خیالی باطل از من پنهان کرده بود

هر چه کرد حق با او بود ولی ...

حکایتش را از همان بدو حضور دوباره خوانده بودم

هر چند خیلی دیر بود اما ...

گاه و بیگاه دلتنگش میشوم و به سراغ احساسش میروم

احساسی مکتوب که در آن سهم من کمتر از یک نیمه راه بود

میخوانم و میخوانم ، هر دو نیمه را

دل خوش میکنم به نیمه خود

چشمانم را میبندم

غافل از آن که منطق در نبرد میان عقل و عشق به جانبداری عقل میشتابد

و نیمه دوم راه را  همواره مرور میکند

گفته بود فریادش راهی می جوید و دستانش ابدیت را ، عشق را ،  ثبات را 

این ادعا نیست

نه از آن جهت که مسیرش از نیمه راه برای من غریبه بود

 

...... امید بدان دارم که در ره عشق همیشه ماندگار باشد.....

 

جای او همیشه خالیست

 

ای آفتاب سرخ سر از خاک سرد بر آور و ببین چگونه  پریشان خاطرات کهنه بارانم 

 

       امروز دیگر باران برای من تکرار مکررات است

                                   

 کسی نیست اما اینجا خانه من است

 

       من میدانم و تو نیز بدان خانه بی مقدار نیست

 

میخواهم فریادی برآورم به بلندای طاق آسمان

 

      میخواهم ثانیه ها را بسوزانم

 

همان ثانیه هایی که گفته بودم و تو خوب میدانی

       

     همان ثانیه هایی که میروند و به تنهایی من ریشخند میزنند

 

حکم عقل در میان طوفان دل

باد وزیدن گرفت و ابری به سان سیاه مژگان یار آسمان دلم را احاطه کرد

دلم گرفت

                                   صدای صاعقه گوش خراش بود

          راه گریز نبود

                                    صدای صاعقه از دور به گوش میرسید

          راه گریز نبود

                                    صدای صاعقه پیامدار سرود تلخ جدایی بود

                                                                                  آری من و او هر دو میشنیدیم

گر چه غرور مقاومت میکرد و عقل به من میخندید 

ولی نمیدانم چه شد که ناگه سیلاب اشک را در مقابل چشمانم دیدم .

                                                                                   آری من و او هر دو میگریستیم

 

حکایت من و او

 

باز مینویسم برای دلم

باز نویسی نمیکنم

بلکه احساس امروزم را به تجربه دیروز مقدم میدارم

خود میدانم که بیهوده میگویم و بیهوده مینویسم

اما چه کنم که درگیرم و سرگردان

خدایا بنما به من حقیقت عشق

بگو به کدامین نفس توان این همه گستاخی را دادی ؟

توان گسستن انسانها

گسستن به بهایی اندک

به استناد  تفکری عجولانه و به دور از هرگونه منطق

به بهانه ای که ...

 

بد عهدی روزگار

چه هوای غریبی است،

می خواهم فریاد بزنم،شاید افتاب صدایم را بشنود!

حال ای افتاب سوزان کجایی که ببینی

چگونه موج سرما سرزمینت را به یغما برده!

دیگر از سرزمین افتاب خبری نیست

دیگر از گرمای سوزانش اثری نیست.

دیگر از روشنایی بی همتایش شرری نیست.

امروز فقط سپیدی برف ویخ است

 که حکم می راند بر این سرزمین!

می خواستم گریه کنم که شاید اشکهایم مرا

تسکین دهد اما افسوس اشکهایم یخ زده است ......

می خواستم با خون خود به سرما

درس عشق وگرما بچشانم ولی صد افسوس که

خون هم در رگهایم لخته شده ......

نمی دانم چه کنم یاد ان روزها ازارم می دهد،

تحمل این روزها هم همچنین،بی شک

یک راه بیشتر نمانده،این راه هم نابودم می کند،

این راهی که هیچ تمایلی ندارم حتی به ان فکر کنم !

راهی که باید تمام علایقم،تمام امیدم،تمام وجودم را

زیر پای حسرت مدفون کنم

جسورانه ترین تهدید

آری این روزها تردید، مرا چه جسورانه تهدید میکند.
تهدید به ویرانی، به ناکامی، به . . .
و این خسته وجودم همچنان به ندای محزون قلبش گوش میدهد.
او مرا میخواند به سوی صداقت،
به سوی حقیقتی تلخ و به سوی سرنوشت نامعلومی که خود را بدان سپرده.
این روزها خستگی مرموزی در وجودم احساس میکنم.
به گمانم این غم تهدید ناجوانمردانه تردید است که اینگونه بر شانه هایم سنگینی میکند.
میخواهم قصه گوی داستان زندگیم را پیدا کنم.
شاید رشته این همه ویرانی و سردرگمی در دست او باشد.
شاید او بتواند تردید را تهدید کند که دست از زندگی من بردارد، شاید . . .

ای یار

ای یار امشب دریچه ای از نگاه دریاییت به سوی من بگشا.
به آنجا که شوره زار کویر رویایی چشمانت نمایان میشود.
آری ، به آنجا که . . .
من نهال امیدی که تو در قلب من کاشته ای را در مزرعه ای
از زیبایی هایت باور میکنم.
شنیدم که با طعنه میگفتی:
ای فارغ از همه دنیا تنهاییت کجاست؟
ای عشق،
عشق بی ریا ، آن یال و کوپال وبی پرواییت کجاست؟
پس بشنو از دل من که بگویم از حال زار این روزهایم.
ای دنیای من، سر نوشت برایم اینگونه خواسته که نفرین بر او باد.
دیگر تنهاییم شکوهی ندارد.
من در دو راهی دنیا مبهوت مانده ام.
و دیگر از آن تلاطم دریای قلبم که میشناختی خبری نیست.
این روزها فکر تو رهایم نمیکند.
همواره در فکر رهایی ام.
نه رهایی از فکر تو که رهایی از قید و بند های مسموم دنیا.
و تو خود میدانی که من بیگناهم.
من هم دلم گرفته.
به اطرافم که نگاه میکنم خودم را در اتاقک تنگ دنیا محصور میبینم.

سرنوشت

ای سرنوشت! دیگر تاب وتوان جنگیدن با تو را ندارم . دیگر حتی نمی توانم از تو فرار کنم .  

خسته ام،خسته تر از دیروز،بی خیال امروز،بی خیال فردا هر چه بادا باد !

مگر چه می شود؟با توام،گوش می کنی !؟

بگذار چند صباحی ما هم،چو مستان سرنوشت را به دست باد بسپاریم.

این خیالی باطل است که اینگونه می دود به سوی آتش ...

رویای سرنوشت رویایی!رویای کودکی وتنهایی!رویای مادرم!رویای سنگفرش های

کوچه کودکی ام مگر چه می شود؟؟بگذار به کودکی ام برگردم. همان لحظه های

ناب!همان لحظه های سراسر شادی!همان دوران بی خیالی!

چه خوش لحظه هایی کنار هم بازی های بی ریا و صادقم سپری شد !!!!!!

افسوس که به سرعت باد گذشتند،آن روزهای دست نیافتنی !!!

آه!در باورم نمی گنجد، که مانده ام در میان این همه دورویی وکینه ونفرت!!!!

در این دنیای فانی دگرگونه گشته ام. به سرزمین پهناور نا اشنایی رسیده ام!!!

حتی،نمی توانم همچو مستان،بی خیال، به این زندگی پوشالی ادامه دهم !

حتی نمی توانم،بی خیال، به فریب و فسون جهان فکر کنم !!

حتی.........

ولی می مانم، می مانم در انتظار ! در انتظار سرنوشت گنگم !!!

می شنوی ؟ می شنوی چه می گویم ؟

آری،با تو هستم ای سرنوشت!!!!              

های هوی بیهوده

شنیدم که میگفتی سالهاست که مرا ندیده ای اما بدان من از تو چشم بر نداشته ام.تو در این حکایت مرا شتابزده میبینی! تامل کن و باحوصله تماشایم کن. راستی او را چه میشود که اینگونه بیتاب است؟ بلندتر بگو نمیشنوم، حرکت در من است و تو در تمام منظره هایم با وقار نشسته ای. تو در من بزرگ و بزرگتر شده ای، جدا شدن از تو یعنی پایان من، اما من در تو مانده ام و به بالای صدایت رسیده ام. بالاترین نقطه ای که دست یافتنی بود. گفتنی است این جمله: با کوچه ها اما حرف دیگریست. در کوچه های من. در کوچه های تو اما بازی دیگریست. بر دست نوشته هایمان غبار نشسته است. وای بدان روزی که در چشم ما غبارنشسته باشد. نگاه ما باید تماشایی باشد.......هـــــــــــــای.......کوچه ها راببین، ضیافتها را دل دل میکنند.

گفتی و گفتم تا بدانند

گفتی نباید میرفتی.
گفتم  نرفتم ماندم.
گفتی دیروز به تو نرسیدم که امروز رفته باشم.
                      من از آغاز از نخستین دیدار در کنار تو مانده ام.
                      هوایم را از صدایت پر کردی و یک روز بی خبر صدا را بریدی و رفتی.
گفتم دور یا نزدیک چه فرقی میکند اگر صدا را میشنوی؟
گفتی نزدیکتر باید می آمدی.
گفتم فاصله در نگاه ماست. 
                      اگر مرا نزدیکتر میخواهی با من حرکت کن. نایست با من بیا.
گفتی کجا؟
گفتم به نزدیکترین جای این کره ،به امن ترین جای این صدا که ما را به جانب یکدیگر پرتاب میکند.
                       صدایی مشترک که دریا شدن را به ما می آموزد.
گفتی میدانم بازگشت صدای خود را از من میخواهی،من شاید انعکاس صدای تو نبودم؟
گفتم بودی هستی خواهی بود.. من از تو گلایه ندارم
گفتی من سایه توام. سایه نه، گلایه
گفتم باش در من باش نه بیرون از من.
گفتی هستم،هست هست اما تو نباید میرفتی.

من نه. تو باید

من از تو میروم تا در سفر بودن با تو باشم. من از تو سر نمیروم.
من در تو میروم تاسبزترین بهارمنظره هایت................ تا ماه.
گفتی باش
گفتم هستم
گفتی میفهمم
گفتم  من هم
گفتی بغض شک راه گلو را بسته لحظه تصمیم است به تو ای خوب نجیب نمیتوان شک کرد گفتم  به دزدان شک کن. من و تو تشنگی باغچه را میبینیم و چه بیرحمانه مشک پرآب را که برای عطش باغچه باقی مانده است نیمه شب میدزدیم و به یک رهگذر که مشکش پر از آب است میفروشیم ارزان.به ترانه دزدان بگو باورشان ندارم. گفتی ترانه دزدان را باور ندارم اما تو نباید میرفتی.

نخستین دیدار

تو را مرور میکنم تا خاموشی من فراموشی بزرگ نباشد. پیش رو تصویر کهنه و رنگ پریده ای از پسرکی با سر تراشیده، لاغر با چشمانی درشت و غمگین و در کنارش دخترکی به زیبایی شاپرکها، شکننده با چشمانی درشت و غمگین که با آبی دریای شمال یکی شده اند. ظهر داغ تابستان من و تو و خانه ای از ماسه و آنهمه تنهایی، این نخستین دیدار بود.

باور ندارم

برای اینکه بگویی هستی نباید میرفتی. چگونه بگویم که جا به جایی من حرکت من است نه هجرت و جدا شدن. من حرکت میکنم که از تو بنویسم. که تو را از تمام زاویه های منظره هایت دیده باشم.

محل حادثه

ما با ترانه های بیدار به جنگ ترانه های کهنه و بیدل ترانه های در خواب ، سوزناک و بی خاصیت آمده بودیم ترانه های نخ نما با جدول کلمات متقاطع در برابر ترانه هایی از جنس گل و ابریشم

 

بیزاری

دیگر از دنیای خود و از این زندگی یکنواخت خسته شده ام
نمیدانم چرا فرشته سعادت از من روی بر تافته؟ و دست توانای تقدیر با من سر جنگ دارد؟ نمیدانم چرا هر چه مصیبت و غم در دنیاست به من حمله ور میشوند؟ میل به زندگی در این جهان از من صلب شده ، میخواهم بمیرم،میخواهم به خواب ابدی فرو روم که دیگر خورشید را نبینم خورشیدی که شاهد آنهمه بدبختیهای فراموش ناپذیرم بوده و بدون رحم به مصائب و فلاکتهای من تبسم کرده، دیگر از دیدن ماه متشنج میشوم ، ماهی که هر شب با نورافشانی خود به درختها آنها را چون خوره به جانم می انداخت . درختان برایم ارواحی غریبند،خوابی که من میخواهم دیگر بیداری نمیطلبد، میخواهم که روح خود را به محیط عدل و انصاف خداوندی تقدیم کنم، دیگر طاقت این همه نابرابری را ندارم.

قاصدک

او زبان حال من است و به تو خواهد گفت:
مانند تشنه ای که در طلب آب است عطش دیدار تو را دارم
تو را میخواهم 
میل دارم به زیارتت نائل شوم
کی ؟ . . . در کجا ؟ . . .
بگو بدانم چه وقت تو را خواهد دید؟

دیگر نمیتوانم

نمیدانم چرا اینگونه شده ام؟                      
مگر من از زندگی چه میخواهم؟
مگر این دنیا تا کجا ادامه دارد؟ 
آری این سرنوشت من است
من که خود میدانم دردم چیست 
آری میدانم این همه بدبختی از کجاست... 
ولی افسوس،
افسوس که نمیتوانم این سراسیمه غمگین را به سکوتی پر از نوای شادی تبدیل کنم
آتشی که در نیستان دلم افتاده
مرا میسوزاند  

دلم میخواهد بروم  

به کجا؟ 
نمیدانم
میخواستم به روستایی دور بروم که دست او به من نرسد 
ولی
دریغا روستاییان هم مرا نمیخواهند
بلبلان از من فرار میکنند
قاصدک هم دیگر نگاهم نمیکند 
دیگر حتی رودخانه هم وفای گذشته را ندارد
بادها با بوی مرگ میوزند
آسمان هم با من سر ناسازگاری دارد